متن اصلی
در شهری آرام و دوستداشتنی به اسم وزوان، راز بزرگی زیر پای همه آدمها مخفی شده بود. رازی که سالها پیش، دلیرترین و باهوشترین مردم شهر، آن را کشف کرده بودند. بچهها، این راز چه بود؟یک قنات جادویی!
روزی روزگاری،قطره کوچولویی به اسم «چک چک» در دل کوههای نزدیک وزوان زندگی میکرد. دلش میخواست دنیا را ببیند اما نمیدانست چگونه باید از دل سنگهای سخت عبور کند و به باغها و خانههای شهر برسد.
یک روز، سر و صدای عجیبی از بیرون شنید. نگاه کرد و دید چند آدم زرنگ و مهربان با دست و ابزارهای ساده، دالانهایی در دل کوه میکنند. آنها سنگها را کنار میزدند، راه آب را باز میکردند و با هر قدم، لبخندی بر لب داشتند.
یکی از پیرمردهای وزوان که ریش سفید و دستهای پینه بسته داشت به بچهها گفت:
بچهها، ما داریم یک قنات میسازیم. قنات، تونلی زیرزمینی است که آب را از دل کوهستان تا دل شهر و باغها میآورد. اگر قنات نباشد، باغها خشک میشوند و هیچکس آب شیرین نمیخورد.
چک چک با هیجان زیادی سوار بر رود کوچکی که تازه باز شده بود، راه افتاد. او از دالانها و چاههای تاریک و خنک گذشت. هر جا صدای کوبیدن کلنگ میآمد، مطمئن میشد که مردم درست راه را پیدا کردهاند. او هر روز همراه با صدها قطره دیگر، طول قنات را طی میکرد و دلش از خیال رسیدن به وزوان پر از ذوق میشد.
بالاخره یک روز، که خورشید در آسمان میدرخشید، چک چک همراه دیگر قطرهها از دل زمین بیرون آمد و خودش را وسط باغهای سبز و پرگل وزوان دید. بچهها برای بازی کنار قنات آمده بودند، درختها سرسبز و میوهها قرمز و شاداب بودند!
چک چک با خوشحالی صدای خنده بچهها را شنید و فهمید که نقش مهمی برای زندگی وزوان دارد.
قطره کوچولو با خودش گفت:حالا فهمیدم چرا این مردم با این همه زحمت قنات ساختند. قنات مثل یک جادوی پنهان است که زندگی را به زمینهای خشک هدیه میدهد…
از آن روز، هر وقت مردم وزوان کنار قنات آب میخورند، باغ را آبیاری میکنند یا بچهها با آب قنات بازی میکنند، یادشان میافتد که این آب سفیر زحمت و هوش نیاکانشان است.
تو هم اگر روزی به وزوان رفتی، کنار قنات بایست، به صدای آب گوش بده! شاید قصهی چک چک، قطره کوچولوی ماجراجو، را شنیدی…